Listen

Description

این قطعه داستانی تمثیلی است که ملاقات مردی ساکت و دانا با جوانی سرشار از خشم و درد را روایت می‌کند. مرد با کاسه‌ای برای ریختن رنج‌ها و فانوسی برای راهنمایی، نه با قضاوت بلکه با پذیرش به جوان کمک می‌کند تا بار سنگین گذشته و انتقام را رها کند. در نهایت، پیام اصلی بر مسئولیت‌پذیری فردی در یافتن روشنایی و حرکت به سوی ساختن خود تأکید دارد، حتی اگر کسی که نور را نشان می‌دهد همراهی نکند.

عنوان: کاسهٔ خشم و فانوس بی‌منتزمان 08-05-2025 بامداددر دلِ شب، در کوچه‌ای که روشنایی‌اش از صداقت بود نه از چراغ، مردی نشسته بود. نه پادشاه بود، نه درویش. تنها نشسته بود، چون دیده بود، فهمیده بود، و هنوز با هیچ‌کس حرفی نزده بود.ساعتی از نیمه شب گذشته بود که جوانی به نزد او آمد؛دهانش پُر از آتش،دست‌هایش بسته در زنجیر گذشته،و چشمانش، برافروخته با تصویری از انتقام.گفت:«از ده جمله‌ام، یازده فحش است.از ده قدمم، یازده بار زمین خورده‌ام.پدرم مرد، و من دیگر نمی‌دانم مرد یعنی چه.»مرد به او نگاه کرد، اما نه با ترحم، نه با قضاوت.نگاهش مثل آینه‌ای بود که شرم نمی‌آورد،بلکه در آن، آدمی خودش را بی‌دروغ می‌دید.مرد، دستش را در دلش فرو کرد،و کاسه‌ای درآورد؛کاسه‌ای کهنه، ولی تمیز.آن را پیش پای جوان گذاشت و گفت:«در این بریز،هرچه فحش، هرچه خشم، هرچه خاطره…همه را بریز.اما نه بر من،بر این کاسه.من برای تو فانوس آورده‌ام، نه داوری.»جوان ریخت…نه یک‌بار، نه دوبار…تا آن‌که گریست.بعد، مرد گفت:«حالا این کاسه را با دست خودت زمین بگذار،و فانوس را بردار.با این فانوس، برواما نه دنبال دشمن،بلکه دنبال آن‌که هنوز از تو چیزی نساخته.»جوان، فانوس را گرفت.نه مثل ابزاری برای روشن کردن راه،بلکه مثل عهدی خاموش میان خود و شب.و مرد، همان‌جا نشست.در کوچه‌ای که روشنایی‌اش از سکوت بود.پیام / درگاه:گاهی کسی که فانوس را به دستت می‌دهد، نه راه را می‌شناسد،نه همراهت خواهد بود…او فقط دیده که وقتِ دادنِ نور رسیده.و تو، اگر فانوس را گرفتی،مسئول روشنایی‌ات خواهی بود.∞Babak Mast o Sheyda