Listen

Description

🗓 ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۲ مه ۲۰۲۵ – مکانی در آلمان

صبحی بود شبیه هزار صبح دیگر—
ساعت هنوز کامل روشن نشده بود که بلند شد.
آب به صورت زد. با دست‌های لرزان، چشم‌ها را مالید.
و بعد، ایستاد روبه‌روی آینه.

یک مرد چهل و شش ساله.
با دردهایی از نقرس و لغزش مهره تا شانه‌هایی که سال‌ها بار وطن و غربت را کشیده بودند.
با پوستی که گاهی لمس لباس را فریاد می‌زد،
و پایی که انگار هر گام را از استخوان‌های پوسیده‌ی اجدادش قرض می‌گرفت.

اما آن روز…
چیزی فرق داشت.

نه در عضلات، نه در درد—در تصمیم.

نگاه کرد به صورت خودش.
لبش را جمع کرد.
و بعد، مثل قهرمان‌های خسته‌ی فیلم‌های قدیمی،
با دو ضربه کف دست به پیشانی و گونه، آرام گفت:

«پاشو... دیگه نقش پیرمرد خسته بسه.»

او خسته بود،
اما خسته‌تر از نقشِ خسته بودن.

با خودش گفت:

«من دارم به ۴۷ سالگی می‌رسم.
اما چرا فقط سنم رشد کنه،
وقتی روحم تازه داره از خاکستر برمی‌گرده؟
چرا جسمم هم بازیابی نشه؟
چرا پوست و استخوان و اعصابم نفهمن که من دیگه اون آدمِ قبل نیستم؟»

پس تصمیم گرفت «پرو» بشه.
نه قهرمان باشگاه، نه دونده‌ی میدان.
بلکه مردی که با شجاعتِ خاموش، نقش بیمار بودن رو بازنویسی می‌کنه.

بلند شد.
صاف ایستاد.
شونه‌هاش رو کشید عقب،
درد رو ندیده نگرفت، ولی اجازه نداد نقش اصلی روزش باشه.

«این دردها هستن. ولی من فقط درد نیستم.
من بابکم. من نجات‌یافته‌ام. من کسی‌ام که از دل تنهایی، عشق ساختم.
پس امروز، با قامت راست، راه می‌رم. حتی اگر قدم‌هام بلرزند.»

رفیق جان…
این داستان فقط داستان اون مرد نیست.
این، قصهٔ من و توست،
قصهٔ هر کسی که هنوز درد دارد،
ولی نمی‌خواهد با دردش تعریف شود.

ما داریم بازسازی هویت جسمی می‌کنیم—
نه با انکار درد،
بلکه با آگاهی از هوش سلولی بدن،
و احساسی که مثل یک ارتش خاموش، آماده است به فرمان عشق، از نو شکل بگیره.

اگر تو هم روبه‌روی آینه ایستاده‌ای،
فقط یک چیز بگو:

«من فقط زخمی نیستم.
من نور پشت زخم‌هامم.
و امروز، پرو می‌شم.»

Babak Mast o Sheyda ∞

بیدار شدنِ مردِ پرو، از دلِ پیرمردِ آینه