Listen

Description

این داستان به سبکی عرفانی، حکایت مردی را روایت می‌کند که در میان درد و تنهایی، به سفری درونی می‌رود و با پذیرش رنج خود روبرو می‌شود. متن با تصاویری شاعرانه از سرمای درونی و سکوت مرد آغاز می‌شود و با گذری در کوچه‌های شهر، ملاقاتی نمادین با "مراد" (رهبر روحانی) را به تصویر می‌کشد. پیام اصلی در این ملاقات نمایان می‌شود که چگونه به جای جنگیدن با درد، باید آن را چون میهمانی پذیرفت و از آن پلی برای بیداری و درک ساخت. در پایان، مرد به تماشای "طاووس ناپیدا" می‌رسد که نمادی از حقیقت درونی است و با پذیرش درد، او به آرامشی درونی دست می‌یابد و دیگر در رنج خود نمی‌لنگد.

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۳ مه ۲۰۲۵
📍 مکانی در آلمان، اما در دل قونیه‌ای از نور

(به سبک شمس و مولانا)

در زمانه‌ای که باد سرد، کمر مردمان را می‌لرزاند،
و برف درد از پنجرهٔ پشت، به خانهٔ دل می‌ریخت،
مردی بود، خاموش،
که با هیچ‌کس سخن نمی‌گفت، جز با درد خویش.

نه فقیه بود، نه عابد، نه فریادگر،
اما دلش بوی برگ‌های انگور می‌داد و نگاهش شباهت به بامدادان خسته‌ای داشت
که هنوز از آغوش مادر کهکشان جدا نشده بود.

روزی در خلوتی که همان شلوغیِ شهری بود،
از میان کوچه‌ای پر از دستگاه بستنی،
از کنار دیوارهایی که روزی طاووس‌ها بر آن بال گشوده بودند،
عبور کرد،
نه به رسم مسافر،
بل به رسم شاهد.

پسرک همراهش گفت:
«ببین، بابا… این لاک‌پشت‌ها مثل کارتون‌های بچگی‌من‌اند.»
و او لبخند زد،
نه از دندان،
بل از استخوان.

اینجا بود که مراد از سایه پدیدار شد؛
پنهان در لباس چوپانی که نه گله داشت، نه عصا،
و گفت:

«ای مرد، آیا درد را هنوز چون دزدی می‌پنداری
یا پذیرفته‌ای که او نیز مهمان‌ است؟»

مرد سکوت کرد.

مراد ادامه داد:

«مردان، در میدانِ جنگ با درد، همیشه می‌بازند.
اما عارفان، با دست بر قلب و قدم بر سنگ،
از درد پل می‌سازند، نه دیوار.»

و آنگاه که مرد خواست چیزی بگوید،
مراد ناپدید شد،
و طاووس، آنکه هرگز برای جمع نمی‌رقصد،
بر دیوار خرابه نمایان گشت.
بی‌صدا.
بی‌رنگ.
اما با نگاهی که فریاد می‌زد:

«تا نقش بیمار را می‌کنی،
من در پَرده‌ام.
اما اگر ناظر شوی،
من به رنگ درمی‌آیم.»

و آن روز، مرد نه شفا گرفت،
نه پرواز کرد،
اما دیگر نلنگید.

او فقط آرام راه رفت،
در دل همان کوچه،
با کمرِ صاف‌تر از دیروز،
و لبخندی که طعم بستنی نمی‌داد،
بل طعم پذیرش درد، چون مهمانِ آگاه.

و شمس اگر می‌بود، می‌گفت:

«عارف آن است که با درد نخوابد،
اما بالش از آن بسازد برای بیداری.»

∞ Babak Mast o Sheyda