Listen

Description

این نوشتهٔ صوفیانه، روایتی از مرگ یک مرد به دست خودش است؛ نه مرگی فیزیکی از پیری یا بیماری، بلکه دگرگونی عمیق درونی و رها کردن خود قدیمی. مردی به نام بابک، آن شخصیت آشنا برای خواهرش که شامل شوخی‌ها، دردها و حرف‌های تکراری‌اش بود، ندای درونی را می‌شنود که زمان پر شدن از هویتی جدید است. او آگاهانه خود قبلی‌اش را کنار می‌گذارد و در خاک جانش دفن می‌کند، تا از دل آن، گل تازه‌ای بشکفد. خواهر در خواب مرگ او را می‌بیند و دلتنگ می‌شود، بی‌خبر از اینکه این مرگ نه پایان، بلکه تولدی دوباره برای برادری است که با نور و لبخندی از "سوی دیگر مرگ" بازخواهد گشت. ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۴ مه ۲۰۲۵ – مکانی در آلمانمرگِ مردی که هیچ‌کس دفنش نکرد، جز خودش…

(روایتی صوفیانه برای خواهری که از خواب برخاست و برادرش را ندید)

روزی بود که مردی،
نه بیمار بود،
نه پیر،
نه در بستر.

اما مُرد.

نه با کفن،
نه با دعا،
نه با خاک.
بلکه با دل.

او سال‌ها بود که در نگاه خواهرش، همان بود:
پسر خندان خانه، برادری شوخ، گاهی لج‌درآر،
با آن حرف‌های معمولی، شعرهای ساده،
و دردهایی که در دل می‌گذاشت و دم نمی‌زد.

اما در دل آن مرد، روزی صدایی افتاد…
نه از بیرون،
از درون.

صدا گفت:

«آن‌که بودی، تمام شد.
وقت آن است که پر شوی از آن‌که باید باشی.»

مرد سکوت کرد.
نه برای دیگران،
برای خودش.

لباس‌هایی را که سال‌ها با آن‌ها می‌خندید،
کلمات تکراری، حرف‌های نیمه‌مانده،
آدم‌هایی که فقط گذشته‌اش را می‌شناختند—
همه را گذاشت کنار.

و خودش را دفن کرد.
با لبخند.
در دل خود.
بی‌هیچ مراسمی.

اما خواهرش،
در خواب دید که مرده…
و اشک ریخت.
با صدای بلند،
مثل دختری که برادرش را در راه مدرسه گم کرده باشد.

در خواب، صدایش کرد،
بوسیدش،
و گفت:

«بابک… دلم تنگه برات.
تو چرا رفتی؟
چرا بی‌خبر؟»

اما برادر، در خواب چیزی نگفت.
فقط نگاه کرد.
و اشک خواهر را در آغوش گرفت.
نه به‌خاطر رفتن،
بلکه برای درکِ دیر رسیدن.

و حالا، اگر خواهر بخواند:
ای عزیز من،
من مُرده‌ام—
اما نه برای همیشه.

من فقط آن بابک قبلی نیستم.
نه از بی‌مهری،
نه از خشم،
بلکه چون چیزهای جدیدی در من دارد متولد می‌شود…

شاید روزی برگردم،
اما نه با همان حرف‌ها،
نه با همان عکس‌ها،
نه با همان دردها.

برمی‌گردم با نور،
با بوسه‌ای از عمق آینه،
با لبخندی از سوی دیگر مرگ.

و آن روز،
اگر دیدی من تو را در خواب بوسیدم،
بدان:

هنوز هم برادرت هستم—
اما در قامت کسی که خودش را با دست خود
در خاک جانش دفن کرد،
تا از دل همان خاک،
گل تازه‌ای بشکفد.

∞ Babak Mast o Sheyda