Listen

Description

آگهی خاموش برای مردی که خودش را به دست باد سپرد

در جهان روزمرّه، وقتی مردی بمیرد، آگهی ترحیمی چاپ می‌کنند.
می‌نویسند: «از میان ما رفت»، «روحش شاد»، «یادش گرامی».
اما اگر مردی، سال‌ها پیش از مرگ، خود آگهی‌اش را بنویسد،
نه از برای تسلیت،
بلکه از برای فهماندن به جهان که:
من دیگر آن نیستم که بودم،
چه باید نوشت؟

باید نوشت:

ای عزیزانی که می‌پندارید من هنوز همانم که در قاب‌های قدیمی‌ست،
با آن خندهٔ روشن، یا دل‌نگرانی‌های خسته،
بدانید:
آن مرد، مرد.
بی‌صدا، بی‌کفن، بی‌شیون.

او خسته نبود.
نه از دنیا، نه از آدم‌ها.
بلکه از نقش‌هایی که هر روز صبح باید می‌پوشید
تا دیگران نگران نباشند،
یا مبادا کسی بگوید: «بابک تغییر کرده.»

آری، تغییر کرده بود.
مثل خاکی که باران بر آن نشسته باشد؛
همان خاک است،
اما دیگر آن نیست.

نه بگذارید کسی برایم مرثیه بخواند،
نه سنگی بر گور خیال من بنهد.
من خود، در نیمه‌شبی از جنس ماه،
قلب کهنه‌ام را در خاک نرم وجدانم گذاشتم،
و بر آن برگ‌های رز ماری پاشیدم—همان که تا سال پیش از بویش بیزار بودم.
اما لهستان، عرفان، آینه، و طاووس...
همه چیز را عوض کردند.

من دیگر در پیِ اثبات نیستم.
در جلسات، ساکتم.
در جنگ‌ها، بی‌نیزه‌ام.
در محبت‌ها، بی‌انتظارم.

اما هنوزم هستم.
با صدایی که شنیده نمی‌شود،
اما طنین دارد؛
با نگاهی که توضیح نمی‌دهد،
اما می‌فهماند.

و اگر کسی پرسید:
او که بود؟
بگویید:

مردی که خودش را دید، خودش را بخشید، خودش را دفن کرد،
و خودش را دوباره کاشت…
تا روزی از همان خاک،
نغمه‌ای بلند شود که دیگر به زبانی خاص متعلق نیست،
بل به همه چیز و هیچ چیز.

و بر آخرین خط،
نه نام بنویسید،
نه تاریخ،
نه عنوان.

فقط بنویسید:

«به دست بادم دهید،
شاید بوی من،
یاد کسی بیفتد
که خودش را از دست داده… و دوباره خواست خودش را به دست بیاورد.»


راوی بی‌جسم
برای بابک مست و شیدا ∞