این نوشته، حکایتی صوفیانه است که گفتوگوی درونی مرد با تاریکی و بازگشت "کودک درون" از تبعید را روایت میکند. در شبی بیانتها، مردی تنها با ترسهای قدیمیاش که به شکل عنکبوتهای غولپیکر ظاهر میشوند، روبرو میشود. اما به جای جنگیدن، او کودک آسیبدیده درونش را در آغوش میگیرد و با اطمینان میگوید که تاریکی نمیتواند آنها را ببلعد، و این پذیرش سبب توقف ترسها میشود. در نهایت، مرد شب را با آغوش عشق میپذیرد، و در دل تاریکی، طلوعی از اعتماد رخ میدهد که نه برای روشنایی بیرونی، بلکه برای نجات جان اوست.۱۳ مه ۲۰۲۵ / ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ – مکانی در آلمان⸻طلوعی در دل آغوشِ شب(حکایت صوفیانهای از گفتوگوی مرد با تاریکی، و بازگشت کودک از تبعید)شب آمده بود، بیصدا و بیپایان.نه ستارهای بود، نه مهتابی،فقط اتاقی خاموش،و مردی که بر تخت نشسته بود با دستی خالی، و دلی پُر.از تاریکی، سایهها خزیدند.نه خیال، نه خواب.بلکه عنکبوتهای عظیمی که بر دیوارها راه میرفتند،مثل ترسهایی که از کودکیاش نرفته بودند.آنها نه با صدا، که با حضور تهدید میکردند.یکی از تخت بالا آمد.دیگری از پاها.سومی از گوشهٔ چشمها.اما مرد، نه فریاد زد،نه چراغی روشن کرد.فقط کودک درونش را در آغوش گرفت.و آرام گفت:«من اینجام…نترس…تا من هستم، تاریکی هیچگاه تو را نخواهد بلعید.»و آن لحظه، تاریکی ایستاد.عنکبوتها مکث کردند.نه از ترس،بلکه از حضور.⸻مرد، مانند پادشاهی بینیاز،در سکوت شب نشسته بود،و هیچ سلاحی نداشت،جز آغوش.آنگاه،عنکبوتهایکییکیاز تخت پایین آمدند.بیصدا.بیفریاد.و کودک درون،با خستگی،اما آرام،در گوش مرد زمزمه کرد:«الان دیگه میتونی ولم کنی…بذار بخوابم.»و مرد، نه چون محافظ،بلکه چون عشق،دستهایش را باز کرد،و شب را در آغوش گرفت.⸻و آن لحظه، در دل تاریکی،نه چراغی روشن شد،نه پرندهای آواز خواند،اما نوری پنهان از عمق آینه برخاست.نه طلوع خورشید،بلکه طلوع اعتماد.و شمس اگر میبود، میگفت:«طلوع، فقط از افق نمیآید…گاه از دل آغوشی میآید که در شب شکل گرفتنه برای روشنایی جهان،بلکه برای نجات جان.»∞ Babak Mast o Sheyda