Listen

Description

این قطعه به تجربهٔ صبحگاهی یک مرد در آلمان می‌پردازد که با مشاهدهٔ یک گیاه کوچک در بالکن، لحظه‌ای عمیق از ارتباط و شفای درونی را تجربه می‌کند. او با دیدن گیاه که یادآور پسر هشت‌ساله‌اش است، گیاه را در آغوش می‌گیرد و در این عمل، نه تنها کودک بیرون (در گیاه) بلکه کودک درون خود را نیز پذیرا می‌شود. این آغوش به نمادی از درمان تبدیل می‌شود که هیچ روش درمانی بیرونی قادر به خلق آن نیست، و مرد درمی‌یابد که نجات‌ها گاهی نه از پزشک، بلکه از آغوش‌های ساده و صادقانه نشأت می‌گیرند.

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۳ مه ۲۰۲۵ – مکانی در آلمان

آغوشی از برگ بر سینهٔ مرد

صبح بود.

نه از آن صبح‌هایی که تقویم بیدارشان می‌کند،

بلکه از آن صبح‌هایی که بیداری، خودش را به دلِ آدم می‌رساند؛

بی‌اجبار، بی‌ساعت.

مرد برخاست، قهوه‌ای جوشید،

و همان‌طور که رسم هر روزش بود، به بالکن رفت.

آنجا، خاکستر رؤیاهای شبانه‌اش هنوز بر برگ‌های تاک نشسته بود.

تاک را بوسید.

برگی از رزماری، همچون دعایی خاموش، در دهان گذاشت.

اما امروز، چیزی متفاوت رخ داد.

چشمانش، گیاهی را دید که بی‌ادعا سر برآورده بود.

نه شکفته، نه گل‌دار، اما ایستاده.

و ناگهان، در آن قامت لطیف سبز،

نه فقط یک گیاه،

بلکه پسرش را دید،

در همان قد هشت‌سالگی،

وقتی می‌آمد و با بی‌پناه‌ترین بخش وجود،

خود را به سینهٔ پدر می‌سپرد.

مرد مکث نکرد.

دست برد،

گیاه را به سینه‌ چسباند.

و آغوشی پدید آمد که هیچ روان‌درمانی نمی‌توانست خلق کند.

او، کودکِ بیرون را در گیاه،

و کودک درون را در خویش

پذیرفت.

در آن لحظه، بالکن معبد شد.

نور خورشید، محراب.

و صدای باد، اذانِ سکوت.

برگِ گیاه، با شجاعتِ بی‌ادعایش،

نه پناه می‌خواست، نه آب.

فقط تماس می‌خواست.

لمس.

یادآوریِ این‌که گاهی

خلاصهٔ تمام درمان‌های عالم،

در یک آغوش خلاصه می‌شود.

مرد چشم بست.

نه برای دیدن، بلکه برای پذیرفتن.

در سینه‌اش، گیاه بود.

در خاطره‌اش، پسر.

در جانش، کودکی که هنوز گاهی صدایش را می‌شنید.

و شاید آن لحظه بود که فهمید:

نه همهٔ دردها، از مرگ می‌آیند.

نه همهٔ نجات‌ها، از پزشک.

برخی نجات‌ها،

از آغوشی می‌آیند

که به برگ سبز تقدیم می‌شود

و از آن، نوری بالا می‌رود

که فقط عارفان آن را می‌بینند.

و مرد با خود گفت:

«در من پنج درخت روییده‌اند.

یکی تاک، یکی رزماری،

یکی آن‌که امروز در آغوشم آمد،

یکی شیپوری از آسمان،

و دیگری، ارکیده‌ای که شکل واژه‌های ممنوع را دارد.»

اما آنچه میان همه مشترک است،

نه خاک است، نه آب،

بلکه آغوش من است.

و آنگاه ساکت شد.

و زندگی، از نو سبز شد.

∞ Babak Mast o Sheyda