Listen

Description

این قطعه، خاطره‌ای درونی از بابک مست و شیدا در آلمان است که با مشاهده طبیعت و تجربه‌های روزمره، به خودشناسی می‌رسد. او با قدم زدن کنار رودخانه، درد جسمی را نادیده می‌گیرد و با تمرکز بر حضور در لحظه و کنار گذاشتن نقش‌های ساختگی، آرامش پیدا می‌کند. مشاهده یک حلقه آهنی قفل‌دار که یادآور سال مهاجرت اوست، نمادی از آرزوهای تحقق نیافته اما همچنان صدادار و زنده است. در نهایت، او با پذیرش خود واقعی و بدون نیاز به اثبات یا قهرمان‌بازی، حس بازگشت به خویشتن را تجربه می‌کند و درمی‌یابد که زندگی نیازی به اثبات ندارد و بودنِ "عادی روشن" کافی است.

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۳ مه ۲۰۲۵ – مکانی در آلمان

(از زبان بابک مست و شیدا)

امروز بعدازظهر، هوا بوی زندگی می‌داد.
جلسه کاری که تمام شد، برای پسرم نهار درست کردم—برنج و زعفران و گوشت استیکی، ساده اما با عشق. بعد مثل همیشه، او را بردم ورزش.
آفتاب، نرم و روشن روی تن شهر افتاده بود. من اما در درونم دنبال چیز دیگری بودم… شاید صلحی با خودم، شاید گمشده‌ای در مسیر.

در برگشت، رفتم کنار رودخانه ماین.
قدم زدم، بدون هدف.
نه برای کاهش وزن، نه برای ادای سالم‌زیستی—
بلکه فقط برای بودن.

غازها بازی می‌کردند.
دو قو دور هم می‌چرخیدند مثل والس عاشقانه‌ای که قرن‌هاست در دل آب تمرین می‌شود.
قوی مادری با سه جوجه‌اش رد شد.
در آن لحظه چیزی در درونم آرام گرفت…
حس کردم طبیعت، هنوز «بلد است»
چطور مادر باشد،
چطور عاشق باشد،
چطور بچرخد و نلغزد.

زیر زانویم درد داشت.
نه آنقدر که زمین‌گیرم کند،
اما به قدر یک بهانه.
اما من نگفتم "آخ"—
فقط گفتم:
بس کن، به درد فرصت نقش بازی نده.

قدم زدم.
درد کمتر شد.
رفت.
و حالا که ساعت‌ها گذشته، هیچ دردی نیست.
نه در کمر، نه در پا.
نه حتی در دلم.

نه این‌که خودم را گول زده باشم؛
فقط نقش پیرمرد فرتوت را کنار گذاشتم،
و جای آن، "مرد متعادل" را بازی کردم.

در مسیر، یک حلقهٔ آهنی توجهم را جلب کرد؛
مثل حلقهٔ درِ خانه‌های قدیمی.
برش زدم. صدا پیچید.
درونش قفلی بود با تاریخ ۲۰۱۶—سال مهاجرت من.
دلم لرزید.
گفتم شاید این حلقه یادآور درِ بسته‌ای‌ست که به امیدی بازش کردم؛
به امید آرامش، به امید آزادی، به امید عشق.
و هنوز… قفلی هست.
اما صدا دارد.

در مسیر گل‌ها را دیدم.
بسیار زیبا، ولی بی‌عطر.
گشتم، گشتم، اما گلی خوش‌بو پیدا نکردم.
خودم را سرزنش نکردم.
نفهمیدم طبیعت بازی‌اش را با من کرده، یا مرا به درسی دعوت کرده.
فقط فهمیدم:
گاهی زیباترین گل‌ها، عطری ندارند—و باز هم باید بوسیدشان.

زن‌هایی در مسیر بودند،
زیبا، ساده، گاه با لبخند، گاه بی‌توجه.
حسی در من می‌آمد و می‌رفت،
اما نه با قفل شدن، نه با اسارت نگاه.
فقط با بودن، با رد شدن، با احترام.

به خودم گفتم:

«بابک، قرار نیست خاص باشی.
قرار نیست زن‌ها برای تو بجنگند.
قرار نیست له له‌ای در کار باشد.
فقط کافی‌ست تو، عادی باشی…
ولی، عادیِ روشن.»

شب که رسید، حس کردم به خودم برگشتم،
نه با پیروزی،
نه با تملک،
بلکه با پذیرش.

و این یعنی:
در حلقه‌ای که امروز صدا کرد،
در قفلی که سال تولدم در غربت را بر تن داشت،
و در آبی که قوها در آن می‌رقصیدند—
من بودم.
بی‌نقش.
بی‌قهرمان.
اما زنده.


عبرت برای خواننده:
زندگی، نیازی به اثبات ندارد.
کافی‌ست مثل حلقه‌ای باشی که صدا دارد،
حتی اگر قفلش هنوز باز نشده.

∞ Babak Mast o Sheyda

نام داستان: حلقه‌ای که در قلبم صدا کرد