این قطعه، لحظهای عمیق و درونی را برای شخصیت اصلی، بابک، در فضایی آرام از طبیعت به تصویر میکشد. او با گذر از بوتهها و درختان، به برکهای ساکت میرسد که آینهٔ چیزی است که نمیشد با واژه گفت؛ جایی که از دردهای فیزیکی و خاطرات گذشته رها شده است. این رهایی به رقصی بیوزن و بیصدا در ذهن او منجر میشود، تجربهای که «بودنی که از یاد رفته بود» را زنده میکند و او را از نیاز به تأیید دیگران نجات میدهد. در نهایت، این تجربه درونی به حرارتی خاموش تبدیل میشود که او در میان نگاههای سرد به آن ایمان میآورد، و درمییابد که رقص، او را رقصانده است، نه برعکس.
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ / 13 May 2025
در دل باغ، میان سایههای نور
بابک مست و شیدا ∞
⸻
«رقصی در میان آب، بیهیچ استخوانی»
قدمزنان از پیچ بوتهها گذشت.
درختان بالای سرش سقف بودند،
و برکهای خاموش در میانشان، آینهٔ چیزی که نمیشد با واژه گفت.
نه درد بود،
نه زانو،
نه کمر،
نه آن صدای تیز در مفصل کتف که همیشه وقت چرخش میآمد.
بدن، ساکت بود.
نه مرده،
بلکه آرام؛
مثل آبی که تصمیم گرفته به سنگ نخورد.
در آنسو،
پیرزنی با موهای سفید و شال گشاد، خم شده بود میان چمنزار.
غازهایی دورش،
و در میانشان جوجههایی که هنوز پَرهایشان کامل نبود.
بابک ایستاد.
آهنگ در گوشش کوبید، اما پاهایش بیصدا شدند.
در ذهن،
نه یاد آن دو زن در کافیشاپ بود،
نه خاطرهای از کرگان و جوانی و بوقهای عاشقانه.
فقط یک تصویر: خودش، در وسط برکه، در حال چرخش.
بدون وزن.
بدون استخوان.
فقط با پوست و نور و صدا.
نفس کشید.
دستها را بالا برد—نه در واقعیت،
بلکه در درون.
بدنش مثل نسیم درون گیاه،
درون علف،
درون صدای افتادن برگ،
آرام رقصید.
این رقص،
نماز نبود.
هیچ واژهای نداشت.
فقط «بود».
بودنی که از یاد رفته بود.
⸻
بعدتر،
وقتی به نیمکت کافه رسید،
خامه روی بستنیاش نشست،
و سیگار برگش، از میان لبها، صدایی از سکوت بیرون داد.
به آدمها نگاه کرد—
همانهایی که شاید روزی میخواست در نگاهشان معنا پیدا کند.
اما امروز…
فقط تماشا میکرد.
نه برای قضاوت،
بلکه برای اینکه خودش را از نگاه آنها نجات داده بود.
و در دل گفت:
«بدن من، امروز نرقصید—
رقص، من را رقصاند.»
⸻
و هنوز،
درختی بالای سر اوست،
و بخار قهوهای که آرام بالا میرود،
شاهدیست بر مردی که تصمیم گرفت،
در میان نگاههای سرد،
به حرارتی خاموش، ایمان بیاورد.
∞
بابک مست و شیدا – درون دریاچه، بیصدا، در حال چرخیدن