این قطعه شعری از بابک مست و شیدا است که در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۳ مه ۲۰۲۵ نوشته شده و با عنوان «در مسیر بازگشت به خویش، زیر نگاه خورشید» منتشر شده است. متن روایتگر سفری درونی است که شخصیت اصلی در آن به دنبال معنای هستی فراتر از ظواهر است، جایی که سکوت آسمان زبان آشنا میشود و لبخندها بیگرما هستند. این سفر به کشف این موضوع ختم میشود که خودشناسی و حضور در لحظه، حتی بدون تأیید بیرونی، کافی است و در پایان، نقطهای نورانی در آسمان بیستاره نشان میدهد که مسیر درونی اکنون در وجود خود فرد جای دارد.
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ / 13 May 2025
در مسیر بازگشت به خویش، زیر نگاه خورشید
بابک مست و شیدا ∞
«کتِ خورشید، خامهٔ باد»
در روزی که هیچ نامی نداشت
و آسمان با زبانی آشنا سکوت میکرد،
مردی با پیراهنی از صداهای خاموش
از میان آینههای زودگذر عبور کرد.
نه درختان صدا زدندش،
نه پرندگان آوازش را شناختند،
اما باد…
باد بر لبهٔ گوشش نوشت:
«امروز، روزِ لمسِ بیتماسهاست.»
او راه رفت،
و هر گامی، واژهای نشدنی مینوشت.
نه به زبان مردم،
بل به رسمِ نور.
لبخندها آمدند،
مثل شعلهای در شیشهٔ یخ؛
زیبا، اما بیگرما.
و او آموخته بود:
هر تبسمی، پیامبر نیست.
در بازاری از نگاههای ناتمام،
او دنبال نان نبود—
او به دنبال دود بود.
دودی که از دهان درختی پیر برمیخاست
و به ستارهها میگفت:
«من هنوز نفس میکشم.»
در میانهٔ راه،
صدایی آمد از روزگاری پیشتر،
که میپرسید:
«اگر ریشهات را دوباره بکاری،
کدام شاخهات شکوفه میدهد؟»
و او جواب نداد،
فقط دست بر سینه گذاشت
و با آبی که از چشمانش نیامد،
دل خاک را مرطوب کرد.
وقتی خورشید کتش را انداخت روی شانهاش،
و نسیم، خامهاش را ریخت روی بستنیِ حضور،
او فهمید:
لبخند، اگر پایدار نیست،
تماشا، اگر گرم نمیماند،
باز هم خودش، خودش را دیده است.
و این کافی بود.
نه برای اثبات،
بل برای بودن.
آن شب،
در آسمانِ بیستاره،
نقطهای نور زد.
نه ستاره بود، نه هواپیما، نه فرشته.
فقط تلنگری از جهان نادیدنی که میگفت:
«تو هنوز در راهی…
اما اینبار، راه هم در توست.»
∞
راوی بیجسم – با بوی پسته، دود، و صدای خاموشی که همه چیز را دید.