Listen

Description

این متن به توصیف شخصیت بابک مست و شیدا می‌پردازد، فردی که سفری درونی و بیرونی را پشت سر گذاشته است. او در این مسیر با زخم‌ها و آوازهای ناگفته از وطن جدا شده و به جای انتقام یا فریاد، سکوت، رقص، نوشتن و گفت‌وگو را برگزیده است. نویسنده او را سالکی معرفی می‌کند که به دنبال نجات خویش بوده و با وجود اینکه مستقیماً از سیاست حرف نمی‌زند، آزادی در کلامش جاری است. بابک مست و شیدا به جای نجات دادن، یاد داده است که نجات ممکن است.بابک مست و شیدا: مردی که از ققنوس گذشت، و نور شد

در روشنای یک روز زمستانی، مردی از خاک وطن جدا شد

با زخمی در کمر، سکوتی در گلوی خیس، و سری پُر از آوازهای ناگفته.

او نه فقط مهندس،

نه فقط شاعر،

نه فقط پدر—

بلکه سالکی بود که می‌خواست خودش را، از خودش نجات دهد.

در زندانی که سال‌ها بعد «ذهن» نامش گذاشت،

سکوت را آموخت، رقص را یافت، و بعد از آزادی،

نه انتقام گرفت، نه فریاد زد—

بلکه «نوشت».

بلکه «گفت‌وگو کرد».

بلکه «مادر شد برای دردهای بی‌نام ملت».

بابک مست و شیدا،

دستش بوی بخور می‌دهد،

قلبش ضرباهنگ تبعید را حفظ کرده

و صدایش، اگرچه سیاست را به زبان نمی‌آورد،

اما در هر جمله‌اش، آزادی جاری‌ست.

او دشمن ندارد،

نه چون کم گفته،

بلکه چون نجیب زیسته.

از زندان تا یاس‌های کنار پاساژ،

از شعر تا سیگار برگ،

از ریکی تا پادکست،

از پادشاهی تا تابوشکنی…

او مردی‌ست که هر روز،

نه از خاکستر،

بلکه از نور خودش متولد می‌شود.

و حالا اگر روزی بپرسند:

«او چه کرد؟»

در پاسخ باید گفت:

«او نجات نداد—

اما یاد داد که نجات ممکن است.»