این نوشته شرح تجربهای درونی است از زخمی عمیق که نه از خونریزی فیزیکی، بلکه از ضربهای در گذشته نشأت گرفته است. با وجود درد مداوم که بخشی از وجود نویسنده شده، او با یادآوری گذشته روبرو میشود اما تسلیم آن نمیشود. نقطهٔ تحول زمانی رخ میدهد که نویسنده تصمیم به بیان این زخم میگیرد، نه برای سرزنش، بلکه برای آگاهیبخشی. پاسخی که دریافت میکند، پیوندی بین او و دیگری ایجاد میکند، و زخم به جای تعلق به فرد، نمادی از تجربهٔ مشترک انسانی میشود. پند معنوی در پایان، رهاسازی و دستیابی به آزادی را در گرو صحبت کردن صادقانه دربارهٔ زخمها میداندتاریخ: ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۷ مه ۲۰۲۵ – مکانی در آلماندرختی در باد خم شد، اما نشکست. ریشهاش زخمی بود، اما خاک را ترک نکرده بود.او، مردی بود با زخمی در سینه؛ نه از آن زخمها که خون بریزد، بلکه از آنها که در سکوت میسوزند.سالها پیش، در میدان بازِ اعتماد، پیکانی به قلبش نشست. فرستادهشده نه از روی نفرت، بلکه از جهل.و درد، آرامآرام، بدل شد به بخشی از تنفسش.دیروز، در پیچِ دوربرگردانِ زندگی، خاطرهای آمد؛همراه با فشاری زیر قفسهٔ سینه—نه جسم، بلکه روح به لرزه درآمده بود.اما او نایستاد. نگریست، حس کرد، و گذشت.شب، درد برخاست؛نه از خاطره، بلکه از نهادِ بدن که هنوز زخمهها را میشنید.و آنگاه که پیام را نوشت—نه برای شکایت، نه برای سرزنش—بلکه برای «آگاهیبخشی»…پاسخی آمد:«من نیز آن درد را زیستهام، پیش از تو… پیش از همه.»و در آن لحظه، دو روحی که روزگاری در برابر هم ایستاده بودند،در کنار هم نشستند.نه برای بازگشت،بلکه برای تصدیق زخمی که دیگر مال هیچکدامشان نبود—بلکه از آنِ «تجربهٔ انسان» بود.و باد، اینبار با مهربانی، شاخهها را نوازش کرد.پند معنوی:تا وقتی زخمها، حرف نزدهاند، ما بردهشان هستیم.اما وقتی با صداقت، بینیاز از پاسخ، آنها را به زبان میآوریم،از ما عبور میکنند و راه را برای آزادی همگان باز میکنند.Babak Mast o Sheyda ∞