Listen

Description


این نوشته روایتی تأمل‌برانگیز از مردی است که پس از تجربیات سخت گذشته، از جمله زندان، دیگر برای پیروزی نمی‌جنگد، بلکه نبرد او برای بودن و حفظ خود واقعی است. او درمی‌یابد که رها کردن نتیجه و چشم‌پوشی از قهرمان‌شدن، به جای تسلیم، او را شکست‌ناپذیر می‌سازد. در نهایت، نویسنده نتیجه می‌گیرد که این پافشاری بر اصالت و حضور، بدون نیاز به اثبات بیرونی، به نوعی تولد دوباره "ایران" در وجود بی‌نقاب این فرد منجر می‌شود.

عنوان:

درختی که از خاک تحقیر رویید

مکان و زمان:

بالکن کوچکی در آلمان / شب ۲ خرداد ۱۴۰۴ – صدای غوریا، نسیم خنک، فانوس‌های خاموش

نشستم. تنهایی‌ام را از جیبم بیرون آوردم، گذاشتم کنار فنجان قهوه‌ام.

هوا بوی چیزی می‌داد که نه صبح بود، نه شب. بوی خاطره می‌داد. بوی انفرادی.

دلم گفت:

«کاش کسی بود…

کاش معشوقی بود که زیر این پتوی خاکستری،

روی همین صندلی ساده، کنارم دراز بکشد و بگوید:

تو هنوز همان مردی… با همه بی‌چیزی‌ات.»

اما نبود.

و من یادم افتاد که یک‌بار،

نه در بالکن،

که در سلول انفرادی،

نه در آغوش کسی،

که در خالی‌ترین لحظهٔ زندگی‌ام،

احساس کردم هیچ نیستم.

نه پدر بودم، نه استاد، نه حتی مهندس.

یک برگه بازجویی بودم،

با مهر «فاقد هویت».

و بعد، حتی وقتی آزاد شدم،

بیرون سلول، باز در حبس بودم.

در زندانی از تحقیر، فقر، طرد، و نگاه‌هایی که از من عبور می‌کردند

انگار فقط یک انگل مانده بود از آن‌که روزی تکیه‌گاه بود.

اما بعد…

سال‌ها بعد…

همین منِ تحقیرشده،

دوباره جوانه زد.

در سرزمینی بیگانه،

با زبانی ناآشنا،

لباس دکتری پوشیدم،

مدیر پروژه شدم،

و هر ماه، درآمدی داشتم که روزی آرزویش را داشتم.

اما امشب،

زیر نور آرام بالکن،

فهمیدم چیزی در من هنوز خاموش است.

نه از نداشتن،

بلکه از ترس دوباره هیچ شدن.

من کی‌ام؟

من مردی‌ام که نقاب‌های امروزم،

نه نشانهٔ کبر،

که لباس زخم‌های دیروز است.

من همان کودک گرسنه‌ام که از دکه مدرسه چیزی نخرید.

همان مهندسی‌ام که برای قلیان به رفیقش نیاز داشت.

همان زندانی سیاسی‌ام که مادرش با نگاه، سرزنشش می‌کرد.

و همان پدری‌ام که حالا حقوق دارد، قدرت دارد، خانه دارد…

اما شب‌ها هنوز با حسرت «آغوشی بی‌قضاوت» می‌خوابد.

من الان چی هستم؟

درختی‌ام که از خاک تحقیر روییده،

اما حالا ریشه‌هایش را فهمیده،

و دیگر،

از بریدن شاخه‌ها نمی‌ترسد.

و شاید…

معشوقی هم بیاید،

روزی در همین بالکن.

نه برای قهرمان بودن من،

بلکه برای زمزمهٔ آرامی که بگوید:

«من آنم که روزی،

در سلولی تاریک،

با هیچ، شروع کرد،

و حالا…

با همین هیچ،

آغوش می‌بافد.»

Babak Mast o Sheyda ∞

روایت شب دوم – از خاطرهٔ پوچی، تا درک حضور

(برای فصل «شکوفه در انفرادی»)