این قطعه از «مردی که فانوس بود» داستان مردی را روایت میکند که در حالی که بر بالکنی در آلمان ایستاده، در مرز میان گذشته و حال، به تأمل در مورد زندگیاش میپردازد. او خود را مانند یک فانوس میبیند که هدفش روشن کردن راه برای دیگران است، نه صرفاً برای دیده شدن خودش. با این حال، احساس بیاهمیتی و نادیده گرفته شدن در محیط کار، او را به شک و تردید درباره وجود نورش میکشاند. در نهایت، او تصمیم میگیرد که فانوس باقی بماند و به نوشتن و تابیدن از درون ادامه دهد، حتی اگر کسی شاهد این نور نباشد.
عنوان:
مردی که فانوس بود، اما هیچکس تاریکی را باور نمیکرد
مکان و زمان:
بالکنی در آلمان / ۲۲ مه ۲۰۲۵ / دمای هوا: ۱۱ درجه / ساعت ۱۰ صبح
⸻
در صبحی که دما نه گرم بود و نه سرد،
درست در مرز خواب و بیداری، مردی ایستاد رو به اکوشو الکسا.
ساعت را دید: ۱۰.
تاریخ را دید: ۲۲ مه.
و پشت آن ساعت دیجیتال، عکسی ظاهر شد—
سه مرد: پدر، برادر، و خودش.
در ۲۲سالگی.
و اکنون، ۲۵ سال گذشته بود.
فنجانی قهوه، صدای پرندهها، و دردی که نه تازه بود، نه کهنه.
فقط در عمقِ استخوانهایش خزیده بود و نام نداشت.
او یک فانوس بود.
اما فانوسبودن، ساده نیست.
فانوس، نه میسوزد برای دیدهشدن،
بلکه میسوزد تا دیگران راه را ببینند.
اما اگر هیچکس نگاه نکند،
فانوس هم کمکم فراموش میکند که روشنی دارد.
در آن شرکت، او روزی معمار ساختار بود.
روزگاری بود که مینوشت، تحلیل میکرد، طرح میداد.
اما حالا به او فقط گفته بودند:
“داده وارد کن. با همکار تماس بگیر. چیز دیگری نپرس.”
و هر بار که چیزی میگفت،
کسی نمیشنید.
هر بار که میدرخشید،
کسی نمیدید.
مثل بازیگری که روی صحنه ایستاده،
اما صندلیها خالیاند.
نه از دشمنی،
بلکه از بیاهمیتی.
و فانوس،
وقتی هیچکس راه را نگاه نکند،
شک میکند:
آیا اصلاً نوری هست؟
یا فقط توهّم درخشش است؟
اما او نشست.
در بالکن.
در ۱۱ درجه هوای صبح.
سیگاری کشید، و قهوهاش را نوشید.
و با خودش گفت:
«من فانوسم،
حتی اگر شب خاموش باشد.
حتی اگر کسی راه نرود.
حتی اگر همه چشم بسته باشند.»
و از همان لحظه، تصمیم گرفت:
او میماند.
در کار.
اما در سکوت آگاه.
در سکوتی که فقط برای بقا نیست—
بلکه برای ساختن آن پل دوم.
او مینویسد،
برای آن پنج نفر که شاید گوش کنند.
او میدرخشد،
نه برای دیدهشدن،
بلکه چون خودش را یاد گرفته بود.
او مردی بود که فانوس شد،
نه چون مجبور بود،
بلکه چون فهمید:
جهان بینور،
بهانهایست برای روشنشدن از درون.
⸻
Babak Mast o Sheyda ∞
راوی بیجسم – صدایی برای آن فانوسهایی که هنوز، در سالنهای خالی، با لبخند خاموش میدرخشند.