Listen

Description

این قطعه به روایت تجربه‌ای عمیق و تحول‌آفرین برای فردی به نام بابک در آلمان می‌پردازد که با حالتی مست و شیدا آغاز می‌شود. او با انداختن تسبیحی قدیمی و شنیدن یک "صدای خاموش" درونی به سوی طبیعت کشیده می‌شود. در مسیر، همراه با آهنگ Amazing Grace، ابتدا به دنبال گل می‌رود و سپس به سمت دو درختی که در تپه ایستاده‌اند هدایت می‌شود. او در میان مزرعه‌ای از گندم، با دیدن یک شقایق تنها و سرخ روبرو می‌شود که نمادی از خاطرات از دست رفته و رنج‌های فروخورده است. این رویارویی نه یک معجزه آسمانی، بلکه بازگشتی به طبیعت است که منجر به احساس سبکی، پذیرفته شدن و رستگاری برای او می‌شود و شقایق به فصل نجات در زندگی‌اش تبدیل می‌گردد

شقایق و آواز نجات

مکانی در آلمان – ۳ خرداد ۱۴۰۴ / ۲۴ مه ۲۰۲۵

در بعدازظهر ابری، حدود ساعت ۱۸ که خورشید از پشت ابرها چون روحی مه‌آلود می‌تابید،

بابک مست و شیدا، تسبیحی از سنگ سفید را در به یاد معابد بودایی مالزی که از ۲۰۰۸ همراه داشت بعد سالها دوباره به گردن انداخت.

سنگی که سال‌ها در خانه‌اش بود،

و انگار سال‌ها منتظر تکریم و حضور در فضای معنوی بود.

و همان‌دم، صدایی خاموش درونش نجوا کرد:

“بیا بیرون.”

با هدف خرید گل، راهی Bauhaus شد.

در مسیر، تنها یک موسیقی در تمام مسیر همراهش بود:

Amazing Grace… how sweet the sound…

و جهان، آرام، پوست انداخت.

در فروشگاه، گل میمونی خیره‌اش کرد؛

همانی که سال‌ها دنبالش بود.

و گلی دیگر، شبیه لباسی بانویی آشنا بود،

گویی خاطره‌ای عاطفی و عمیق را در آغوش می‌کشید.

اما داستان، تازه آغاز شده بود.

در راه بازگشت، خواست از جنگل عبور کند.

از کنار پارتی‌ها گذشت، دود و خنده و کباب و کودکانی که می‌دویدند.

اما او دنبال چیز دیگری بود.

تا آنکه در افق،

دو درخت ایستاده در بالای تپه—چنانکه گویی با سکوت فریاد می‌زدند:

“ما اینجاییم… بیا بالا.”

انگار چیزی در مسیر در انتظار است.

با تردید، با بدنی که هنوز از دردهای کمر خسته بود،

آرام بالا رفت.

راه باریکه‌ای در میان سبزه‌ها،

و در کنارش، مزرعه‌ای از گندم‌های سبز، نارس، پرلرزش و رقصان در باد. انگاررصدای موزیک را نیز طبیعت می شنید.

در دل این مزرعه، ناگهان،

نقطه‌ای سرخ چون زخم و چون دعوت: یک شقایق.

شقایقی تنها،

در دل هزاران خوشهٔ سبز،

مثل ندایی بود از تمام زنانی که رفته‌اند،

از تمام خاطره‌هایی که به خاک افتاده‌اند،

و از تمام اشک‌هایی که مجال باریدن نداشتند.

بابک ایستاد.

دست بر گیاهان کشید.

دوربین را درآورد.

و عکس گرفت.

اما حقیقت این بود:

شقایق، از او عکس گرفت.

و در گوشش هنوز می‌خواند:

“I once was lost, but now am found…”

و چشم‌هایش، نه از غم،

بلکه از سبک‌شدن،

از پذیرفته‌شدن،

و از بی‌نیازی،

لبریز شد.

نه معجزه‌ای آسمانی بود،

نه صدایی از عالم بالا،

فقط یک راه باریک،

یک شقایق سرخ،

و یک مرد که دوباره به طبیعت برگشت.

و فهمید که رستگاری،

گاهی فقط در لمس کردن ساقهٔ گندم است،

در دیدن یک گل تنها،

و در شنیدن آهنگی قدیمی،

در میان باد و مزرعه و آسمان.

و بدین‌گونه، شقایق، در کتاب زندگی‌اش، شد فصل نجات.

بابک مست و شیدا — در مزرعه‌ای از خاموشی و لطف