Listen

Description

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابمبدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابمتنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقیوگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابمبیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانهکه گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابممرا روی تو محراب است در شهر مسلمانانوگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابممرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نهکه پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابمسر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالمدگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابمنگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما راالا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبمزمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزمبیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابمحیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرددری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم


Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.