اپیزود هشتم – پوریا محمدی | از نوتلا بار تا پادگان، از بیقراری تا مسئولیت
پوریا محمدی مهمان هشتم ماست؛ کسی که سیسالگی را با ذهنی پختهتر، اما با همان قلب پرتلاطم بیستسالگیاش زندگی میکند. داستان پوریا، قصهی پسریست که هیچوقت در مسیر مستقیم نماند. از کارهایی مثل پخش تراکت، کار در سوپرمارکت، راهاندازی نوتلا بار، کافه در تبریز، و البته نیمهکاره گذاشتن بسیاری از مسیرها، تا شرطبندیای که بیهوا او را به سربازی فرستاد.
اما این فقط شروع ماجراست. پوریا در پادگان جایی که خیلیها له میشوند، مقاومت کرد، ایستاد، و حتی ساخت. با وجود بینظمیهای پیشین زندگیاش، او آنجا قوانینی ساخت که هنوز هم بعد از دو سال، اثرش پابرجاست. برجبازی را در پادگان ممنوع کرد، فرهنگ سیگار کشیدن پنهانی را تغییر داد، با قلدریها مقابله کرد، و برای سربازهای جوانتر محیطی انسانیتر ساخت.
در این اپیزود، با صداقت و شوخطبعی خاص خودش، از خاطرات تلخ و شیرین سربازی میگوید؛ از لحظهای که دفترچهی اعزامش را فِسخ کرد تا آن شب که زیر چند تشک در رختکن ورزشگاه خوابید و روزی که یکی از مأموران گفت: «امپراتور، تموم شد.»
ما در این گفتگو دربارهی شکستها، جاهایی که اشتباه کرد، و تصمیمهای مهم سیسالگیاش هم حرف زدیم. پوریا از «خاک مناسب خودش» میگوید؛ از اینکه چطور بعد از سالها پریدن از شاخهای به شاخه دیگر، حالا تصمیم گرفته ریشه بدواند.